مادر شهیدی که هیچگاه برای پسرش گریه نکرد
مادر شهید است. میگوید: هیچگاه بعد از شهادت پسرم گریه نکردم؛ چون میدانستم همنشین امام حسین (ع) است و افتخار میکنم که علیاصغرم در راه خدا و اسلام شهید شده است. همیشه از مقام مادر گفتیم و خواندیم و شنیدیم. از وفاداری و صبر آنها، از دلهای پاک و محبتهای بیمنتشان، از زحمات شبانهروزی مادرها
مادر شهید است. میگوید: هیچگاه بعد از شهادت پسرم گریه نکردم؛ چون میدانستم همنشین امام حسین (ع) است و افتخار میکنم که علیاصغرم در راه خدا و اسلام شهید شده است.
همیشه از مقام مادر گفتیم و خواندیم و شنیدیم. از وفاداری و صبر آنها، از دلهای پاک و محبتهای بیمنتشان، از زحمات شبانهروزی مادرها ولی درباره مادران شهید که از بزرگترین ثروت و داراییشان یعنی فرزندانشان گذشتند تا راه خدا و آرمانهای اسلام حفظ شود، کمتر گفتهایم.
هیچوقت فکر کردهایم وقتی که یک مادر، پارهجگرش و جوان رعناقامتش را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرش یک کاسه آب ریخت و امید داشت تا فرزندش دوباره به آغوش خانواده بازگردد و این اتفاق هیچگاه نیفتاد، چه بر سر او و دلش آمده؟
فکر کردهایم وقتی یک مادر، فرزند برومندش را به میانه آتش فرستاد، در دلش چه غوغایی برپا شد؟ همان مادرانی که وقتی قرآن به دست فرزندانشان را بدرقه کردند، شاید در دل، بیم این را داشتند که این بدرقه، آخرین بدرقهشان باشد!
مادران شهدا حقی بزرگ بر گردن تمام مردم دارند. آنها فرزندان خود را در راه خدا دادهاند و این کار بزرگی است که از هر کسی برنمیآید و خوشا به حال مادر شهیدی که میگوید: برای شهید شدن پسرم گریه نمیکنم؛ چون میدانم او جایش در بهشت برین و همنشین امام حسین (ع) است.
این صحبت «کبری صفا»، مادر شهید گرانقدر «علیاصغر دلاک» است که برای چنددقیقهای در کنار تربت پاک فرزندش با او به گفتوگو نشستیم.
خدا «علیاصغر» را با نذر و نیاز به ما داد
وقتی از مادر شهید دلاک درباره «علیاصغر» عزیزش پرسیدم، با خوشرویی به من نگاه کرد و گفت: خداوند متعال چهار فرزند (۲ دختر و ۲ پسر) به من عطا کرده است. نخستین فرزندم، دختر بود و علیاصغر، دومین فرزندم بود. او در زمستان سرد سال ۱۳۴۲ در سرخه به دنیا آمد.
این مادر شهید ناگهان به فکر فرورفت و گفت: بعد از ازدواج و آغاز زندگی مشترکمان با مرحوم همسرم (رمضانعلی)، خدا هفت سال به ما فرزند نداد و بعد از نذر و نیازهای مکرر، خداوند فرزند اولم (صدیقه) را به من عطا کرد.
خداوند منان، فرزند پسرمان را نیز با نذر و نیاز و توسل به ائمه اطهار (ع) به امانت به ما هدیه داد و نامش را به نیت ششماهه امام حسین (ع)، «علیاصغر» انتخاب کردیم.
وی ادامه داد: علیاصغر بیشتر از ۱۰ سال نداشت که پدرش به خاطر بیماری از دنیا رفت. پسرم شاگرد ممتاز کلاس بود. درسخوان بود و تا وقتی که دیپلمش را گرفت، من دغدغهای از این جهت نداشتم و خیالم از بابتش راحت بود.
«علیاصغر» کشاورزی میکرد تا کمکخرج خانواده باشد
مادر شهید دلاک به صبوری علیاصغر اشاره کرد و در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت، او را به گلی از گلهای بهشت تشبیه کرد و گفت: علیاصغر از کودکی مانند گلی از بهشت بود؛ نمازش را سر وقت میخواند و روزههایش را به جای میآورد. به خاطر اینکه پدر نداشت، ابتدا از سربازی رفتن معاف شد؛ اما بعد از آن در ارتش جمهوری اسلامی ایران و بهعنوان دیدهبان ارتش به خدمت رفت.
کبری صفا، مادر شهید سرخهای نگاهی به مزار مطهر پسرش انداخت و گفت: بعد از فوت همسرم به خاطر اینکه بتوانم خرج خانواده و چهار فرزندم را تأمین کنم، هم کارگاه حولهبافی داشتم و هم نان میپختم و قالیبافی میکردم.
البته علیاصغر هم سه ماه تابستان به کشاورزی میرفت و کمکخرج خانواده بود و وقتی به کار و کشاورزی که میرفت، تا وقتی پیدا میکرد، فوتبال یا والیبال بازی میکرد.
کودکی با سن کم و نگاهی بزرگ!
این مادر شهید ادامه داد: پسرم قدبلند و ورزشکار بود و والیبال و فوتبال بازی میکرد و حائز رتبههایی هم بود. عکس ایشان در سالن تختی سرخه نصب شده است؛ چون او در آن سالن بازی میکرد.
عکسهایی که در حال بازی فوتبال و والیبال است، در آلبوم خانواده موجود است. او در کنار درس خواندن بسیار به ورزش علاقه داشت.
این مادر شهید ادامه داد: در مورد خاطرات پسرم هر چه بگویم، کم گفتهام. یک خاطره اینکه زمانی که کودکی بیش نبود، وقتی من نماز میخواندم، او پشت کرسی خانه نشسته بود و به نماز خواندن من نگاه میکرد.
بعد از نماز به من گفت مادرم دورت بگردم، نماز خواندن آداب و رسومی دارد، باید حتماً آرنجت در زمین باشد و باید چنان با خدا راز و نیاز کنی که حواست به اطراف نباشد و این برایم عجیب بود که یک کودک با این سن اینقدر فکرش بزرگ باشد.
مرا «کبری خانم جانم» صدا میزد
صفا ادامه داد: ۱۸ ماه که پسرم در جبهههای حق علیه باطل بود، من همیشه سعی میکردم همه چیز را برایش حاضر کنم. علیاصغر خرما خیلی دوست داشت و من برایش میخریدم و حتماً برای مسیر عزیمتش، خرما در کولهپشتیاش میگذاشتم.
این مادر شهید ناگهان لبخندی بر لبانش نقش بست و گفت: برای آخرین بار که ۱۳ روز به مرخصی آمده بود، برایش خرما خریدم و یادم رفت در یخچال بگذارم و همان را در کولهپشتیاش گذاشتم و با قرآن بدرقهاش کردم و رفت.
وقتی به اندیمشک رسید، نامهای برایم نوشت و گفت «مادر جانم! کبری خانم جانم! ناراحت نباش من خرما را خوردم؛ ولی خرمایت ترش شده بود چون در یخچال نگذاشته بودی» و این آخرین باری بود که او مرا «کبری خانم» خطاب کرد. بچهام دیگر نیامد و در عملیات «محمد رسولالله (ص)» شهید شد. شنیده بودم در آن عملیات تعداد زیادی شهید شدند.
وی افزود: خواهر کوچک علیاصغر در قالیبافی به من کمک میکرد. یک بار نامه نوشته بود و خطاب به خواهرش گفته بود آبجیجان تو با دستهای کوچکت قالی میبافی و به مادر کمک میکنی، من اگر زنده بمانم و برگردم، جبران میکنم و هر وقت نامه میفرستاد، برای خواهر کوچکش، یک ۵۰ تومانی میگذاشت.
لباس رفیق شهیدش را همیشه در کولهپشتی داشت
این مادر شهید میگوید: علیاصغر باعث افتخار من است. پسرم در زمان سربازی به سربازانی که سواد نداشتند، درس میداد و سرباز- معلم بود و این کار را خیلی دوست داشت.
او گفت: یکی از دوستان پسرم که اهل سمنان بود و من الآن فقط نام خانوادگیاش یادم است و راضیان نام داشت، دوست و همرزم پسرم بود. در اندیمشک که دشمن حمله کرده بود، این رفیق پسرم شهید شد. بسیاری از افراد در آن عملیات قطعهقطعه شده بودند.
وقتی پسرم به آنجا رسیده بود، لباس راضیان را که خونین بود، برداشته بود و در کولهاش گذاشته بود. وقتی آمد، گفت مادر جان رفیقم راضیان شهید شده و این لباس رفیقم است؛ مبادا لباس را برداری و بگذار همیشه در کولهام باشد.
وی ادامه داد: برای عرض تسلیت به خانواده شهید راضیان به منزلشان رفتم و دیدم مادرش بسیار گریه و بیقراری میکند. من سر مادر شهید را بغل کردم و گفتم عزیزم چرا گریه میکنی؟ گریه نکن پسرت رفته و پسر من هم ۶ ماه دیگر شهید میشود و واقعاً هم علیاصغر بعد از ۶ ماه شهید شد.
این مادر شهید بزرگوار افزود: من هیچگاه بعد از شهادت پسرم گریه نکردم؛ چون میدانستم همنشین امام حسین (ع) است و فقط خاطراتش را با خودم مرور میکنم؛ ولی اشکی نریختم. من واقعاً افتخار میکنم که علیاصغرم در راه خدا و اسلام شهید شده است.
وی در ادامه صحبتهایش دستی به قبر علیاصغر کشید و خندید و گفت: خاطرات من و علیاصغر خیلی زیاد است. او هیچوقت نمیگذاشت من کاری انجام دهم. هر شب رختخوابم را * و صبح جمع میکرد و میگفت مادر تو نباید کار کنی، تو زمان جوانی خیلی زحمت کشیدهای و من شرمنده تو هستم.
همیشه میگفت اینجا خبری از دشمن نیست
مادر شهید میگوید: علیاصغر همیشه مرا آرام میکرد و میگفت مادر نگران من نباش؛ جایی که من هستم و دیدهبانی میکنم، امن و امان است و خبری از دشمن نیست.
در دلم میدانستم که اینها را برای دل بیقرارم میگوید و همیشه در نامههایش هم همین را میگفت که جای من خوب است و در اندیمشک هیچ خبری نیست.
این مادر شهید افزود: بعد از شهادت علیاصغر یک شب عجیب دلتنگ او شده بودم و در همین حال خوابم برد. در خواب دیدم علیاصغر آمد. گفتم مادر جان! آمدهای؟ جواب داد برای چند لحظه مرخصی گرفتهام که بیایم پیشت مادر جان. برای من بیقراری نکنی، من طاقت ندارم.
هنوز هم علیاصغر هرازچندگاهی به خوابم میآید. یک بار یادم میآید که از پسر دیگرم، علیاکبر که با من زندگی میکند، خواستم که به من پولی بدهد.
علیاکبر گفت مادر جان هر چیزی میخواهی امر کن، من برایت تهیه میکنم و من دیگر چیزی نگفتم. شب در خواب دیدم که علیاصغر آمد و گفت مادر جان تو پول میخواهی؟ من فردا صبح برایت پول میفرستم و فردای آن روز از طریق بنیاد شهید یک پاکت پول برایم فرستادند.
پسرم ۱۸ ماه خدمت کرد و دیدهبان ارتش بود و در برجک بلند توسط پاتک دشمن در جزیره مجنون به شهادت رسید. علیاصغر من مانند گل بود و جای گل در زمین نبود و باید میرفت…/خبرگزاری فارس- سمنان
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰